7 سالگیت مبارک
امروز صبح وقتی برای اولین بار صدات زدم از خواب بیدار شدی و با یه ذوقی راهی مدرسه شدی. آخه امروز قرار بود برای دادن آزمون به مدرسه برید. از طرفی هم قرار بود بعدازظهر که شد برای تو و بهار جونی جشن تولد بگیریم. البته غیر از اون جشنی که تو مدرسه با دوستهات گرفتی. طبق هر سال ، قرار بود تولد تو و بهار رو با هم بگیریم. تا شب مرتب راه می رفتی و صحبت از تولد می کردی. خلاصه سر ما رو بردی!!! بالاخره شب شد و بابا با دست پر اومد. کیک و کادوها رو که دیدی کلا جشن گرفتن یادت رفت و می خواستی کادوها رو باز کنی. خلاصه با کلی نصیحت ، اول جشن رو براتون گرفتیم و بعدش با یه ذوق و شوق رفتی سراغ کادوها...