یاشاریاشار، تا این لحظه: 17 سال و 8 ماه و 27 روز سن داره

تولدت مبارک

آخرین املا

بالاخره یک سال تحصیلی رو پشت سر گذاشتی و  من و بابا همچنان بهت افتخار می کنیم.  پسر گلم دیگه باسواد شده و می تونه تمامی کلمات رو بخونه و بنویسه. آخرین املایی رو که تو دفترت نوشتی رو برات می نویسم. یک خاطره قشنگ از اون روز داری. خانم سلطانی جونی ازتون خواسته بود که شغل مورد نظرتون رو در املا بنویسید. تو هم شغل پلیس و نانوا رو انتخاب کردی. عزیزکم یاشار جان : امیدوارم در هر شغلی که باشی موفق و شاد زندگی کنی و مثل همیشه من و بابایی جونی رو شاد کنی.                            &nb...
27 تير 1392

جشن الفبا

امروز براتون تو مدرسه جشن الفبا گرفتند. کلی بهتون خوش گذشت و  با برنامه هایی که براتون اجرا کردند کلی به  شادی جشن تون اضافه شده بود. کلی سرود خوندید و شعر مخصوص جشن الفبا. یادته: الف ب پ ...     یکی از برنامه هاتون نمایش مسابقه بود. ازتون خواستند هر کسی شیرین کاری بلده بیاد بالا. تو هم دست بلند کردی و با دوستای دیگه رفتی. منم که فقط می خندیدم و منتظر بودم  تا ببینم شیرین کاریت چیه؟ گفتی بلدم صدای شیر در بیارم .  یه صدای بچه شیر دادی و کل سالن خندیدند. بعدش با دوستات به زبون  آقا شیره با هم صحبت کردید. خیلی خوشحال بودی و منم از اینکه تو رو تو این حال می دیدم ...
22 تير 1392

جشن تولد 7 سالگی در مدرسه

روز 31 فروردین ماه 92 بود و روز شنبه. چند ماهی هنوز به جشن تولدت باقی مونده بود. تو کلاستون خانم سلطانی برای همه کلاس اولی تولد می گیرند. من هم با هماهنگی چندین مامان دیگه قرار شد تولد تو و 9 تا از دوستهای دیگت رو تو کلاس بگیریم. چون روز تولدت، مدرسه ها تعطیل می شد و می خورد به تابستون. ما هم به خاطر همین برات این جشن رو گرفتیم تا یادگاری بمونه. کلی بهت خوش گذشت. وقتی برف شادی رو سرتون می ریختم نمی دونی چه کار کردین؟!!! کیک تولدتون رو هم زمین فوتبال انتخاب کردیم تا کلی پسرونه باشه. حالا قرار شد فیلم و عکس های تولدتون رو چند روز دیگه بریم بگیریم و یادگاری داشته باشیم. البته خانم سلطانی هم خیلی زحمت کشید. از همین جا جا داره تا ازشون تش...
31 فروردين 1392

جشن نان

امروز برای کلاس اولی ها در مدرسه ، جشن نان گرفتند و پسر من هم نقش یک کشاورز رو بازی می کرد. پسر گلم یاشار جون: اون قدر خوشحال شده بودی که نگو. مخصوصا با اون لباسهای بامزه ای که تنت کرده بودی. نقش تو امروز یه کشاورز بود که باید از داخل کیسه گندم، گندم ها رو می ریخت روی خاک. نقش های بعدی هم برای دوستهای خوبت مونده بود. منظور از این نمایش طرز جمع آوری و تهیه نان بود تا شماها یاد بگیرید درست کردن یک نان چه مراحل و زحمت هایی داره. شعر گل گندم رو هم که مرتب براتون پخش می کردند و بعدش با یک نان بربری و لقمه و شیر پذیرایی شدید. خلاصه کلی بهتون خوش گذشت.   بقیه عکس ها رو در ادامه مطالب گذاشتم. ...
18 آذر 1391

افتادن اولین دندان شیری

مبارکه! مبارکه! مبارک!!!!! عزیزکم: یاشار جون: افتادن اولین دندونت مبارک. وقتی از مدرسه اومدی مرتب دندونت یه کوچولو خون می یومد و بهت گفتم امروز با دندونت خداحافظی کن. می خواستیم ناهار بخوریم که صدام زدی و دیدم بله!!!! آقا دندونه بعد از 7 سال خونه و زندگیش رو از توی دهان مبارکت جمع کرد و رفت.   اولش یه کوچلو خون اومد. ترسیدی و منم باهات اومدم و برات توضیح دادم که چیزی نیست. کلی ذوق کردی. حالا قراره فرشته مهربون فردا صبح که از خواب بیدار می شی زیر بالشت یه جایزه بذاره. فدات بشم. ...
27 آبان 1391

دندان شیری

اولین دندان شیری لق شد. به من گفتی: مامان دندونم درد می کنه فکر کنم داره می شکنه. نگاه کردم و دست زدم دیدم بله!!!!! اولین دندونت لق شد. مبارکه عزیزم.        تازه یه خبر دیگه: از امروز هم قراره پسرمون کم کم با اعداد ریاضی آشنا بشه و بتونه جمع و تفریق و .. رو انجام بده. عدد ١ رو یاد گرفتی و راه می ری و یک سره به من می گی: مامان خدا یکی است. خورشید یکی است. خانه خدا یکی است. من هم بهت گفتم تو هم برای من ١ هستی . نمی دونی چقدر خوشحال شدی . می بوسمت.   ...
21 آبان 1391

اولین املا

از امروز یک مسولیت سنگین دیگه به مسولیت های قبلیم که در کمک به درس و پیشرفت پسر خوبم داشتم اضافه شد. درس املا بود که امروز بهتون گفتند و برای بار اول در مدرسه املا نوشتی.  برای نوشتن اولین املا تو خونه، در دفتر مشقت یک شکل دست کشیدم و داخل اون هر چی گفتم نوشتی. مرتب منتظر بودی که جمله بابا آب داد رو بگم  و تو سریع تر از همه بنویسی. اون برق نگاهت که اونقدر از شادی می درخشه و هیچ وقت از یاد نمی برم. قراره هر روز یک املا بهت بگم و ٣ تا سوال ریاضی هم روش. البته گاهی اوقات شیطونی هم می کنی و من هم از دستت عصبانی می شم. بهار هم دیگه نگو. مرتب میاد و اذیت می کنه. واقعا جا داره از همین جا دست همه معلم های کلاس اول ، بویژه سر ک...
19 آبان 1391

نوشتن اولین جمله

وقتی از مدرسه اومدی با ذوق و شوق برام خوندی: د   کمر شکسته ،  زده شیشه رو شکسته  ،  مامان دستهاشو بسته  ،  یه گوشه ای نشسته فدات بشم الهی!!!!!! امروز حرف   د   رو یاد گرفته بودی و برای اولین بار یک جمله نوشته بودی. بابا آب داد. قربونت برم که خودت بیشتر از من ذوق داری. موفق باشی پسر خوبم. ...
16 آبان 1391

روز دانش آموز

امروز ١٣ آبان ماه روز دانش آموز بود که مصادف شده بود با عید غدیر خم. البته این روز شنبه افتاده بود و برای همین چهارشنبه هفته پیش براتون تو مدرسه جشن گرفتند. امسال، اولین سالیه که پسرم یک دانش آموز شده و این روز هم مثل روز اول مدرسش برای من و بابا خیلی با ارزشه. تو مدرسه براتون کتاب خوشنویسی گرفتند که به عنوان کادوی روز دانش آموز بهتون دادند. ما هم رفتیم بازار و برای پسر گلم یک ماشین خریدیم. این عکس هم مربوط به این روزه که تو مدرسه با دوستهات گرفتین و مشغول شعار دادن مرگ بر آمریکا هستین. البته پسرم تو کلاس اول با آراد، پارسا و محمد جونی بیشتر صمیمی بود. مامان برای همه تون آرزوی موفقیت داره. دانش آموزکم : امیدوارم عل...
13 آبان 1391