یاشاریاشار، تا این لحظه: 17 سال و 8 ماه و 15 روز سن داره

تولدت مبارک

هدیه

 

    پسرم یاشار، دخترم بهار                                                                      

مامان براتون می نویسه، چیزهای خوبی رو که به ذهنش می رسه تا بدونید

مامان و بابا عاشقونه دوستون دارند. قلب

  یاشار جون، بهار جون امیدهای زندگیم :

 آرزو می کنم هر جا که هستید موفق و خوشبخت باشید. فکر کنم این بزرگترین آرزوی یک مامان خوبه برای بچه هاش. دوباره می گم:

 یادتون نره: مامان و بابا دوستون دارند.

 بوس بوس  

7 سالگیت مبارک

امروز صبح وقتی برای اولین بار صدات زدم از خواب بیدار شدی و با یه ذوقی راهی مدرسه شدی. آخه امروز قرار بود برای دادن آزمون به مدرسه برید. از طرفی هم قرار بود بعدازظهر که شد برای تو و بهار جونی جشن تولد بگیریم. البته غیر از اون جشنی که تو مدرسه با دوستهات گرفتی. طبق هر سال ، قرار بود تولد تو و بهار رو با هم بگیریم. تا شب مرتب راه می رفتی و صحبت از تولد می کردی. خلاصه سر ما رو بردی!!!    بالاخره شب شد و  بابا با دست پر اومد. کیک و کادوها رو که دیدی کلا  جشن گرفتن یادت رفت و می خواستی کادوها رو باز کنی.  خلاصه با کلی نصیحت ، اول جشن رو براتون گرفتیم و بعدش با یه ذوق و شوق رفتی سراغ کادوها...
21 مرداد 1392

2 سالگیت مبارک

امروز از طرفی خوش حالم و از طرفی ناراحت!!!   خوش حالیم به خاطر این بود که امروز 2 سالگیت تموم شد.  کلی راه رفتی و رقصیدی و به زبون خودت می خوندی: تبلد، تبلدت مبالد  شب که شد اون دونه های مزاحم رو تن نرم و لطیفت پیدا شد و فهمیدیم که بله! بهار خانم  آبله مرغان داشت و  خودش هم بی خبر!! آره عزیزم ناراحتی ام به خاطر این بود. البته خیلی هم بد نبود چون خیالم راحت بود که دیگه تو بزرگسالی این بیماری به سراغت نمی یاد.  تب شدیدی داشتی و تا 4 روز تبت بالا بود. البته تعداد دونه هایی که زده بود از یاشار کمتر بود ولی خدا رو شکر به خیر گذشت و خیالم راحت! ازت یه چندتایی عکس گرفتم . البته جشن تولدت...
3 مرداد 1392

آخرین املا

بالاخره یک سال تحصیلی رو پشت سر گذاشتی و  من و بابا همچنان بهت افتخار می کنیم.  پسر گلم دیگه باسواد شده و می تونه تمامی کلمات رو بخونه و بنویسه. آخرین املایی رو که تو دفترت نوشتی رو برات می نویسم. یک خاطره قشنگ از اون روز داری. خانم سلطانی جونی ازتون خواسته بود که شغل مورد نظرتون رو در املا بنویسید. تو هم شغل پلیس و نانوا رو انتخاب کردی. عزیزکم یاشار جان : امیدوارم در هر شغلی که باشی موفق و شاد زندگی کنی و مثل همیشه من و بابایی جونی رو شاد کنی.                            &nb...
27 تير 1392

آبله مرغان

امروز یه دونه نسبتا کوچیک  رو شکمت زده بود و مرتب اون رو  می خاروندی. شک کردم شاید آبله مرغان باشه. آخه امیرعباس اون هفته ای داشت و تو هم باهاش در تماس بودی. شب که شد  5 تا از همون دونه ها روی پشتت زد و من هم مطمئن بودم که بله!! پسر ما آبله مرغان داشت و  اون شب خدا رو شکر خیلی اذیت نشد. خوب من به خیال اینکه امیرعباس خیلی خفیف زده بود، احتمال خفیف زدن رو به تو می دادم. فردا صبح که از خواب بلند شدی دیدم بله!! روی  شکم و پشتت پرشده بود. از بعد از ظهر تب کردی و دونه های مبارکت همچنان مرتب بیرون می زد. این جریان تا 5 روز اول ادامه داشت و تو هم خیلی اذیت شدی. آخه  تو برعکس امیرعباس خیلی شدیدتر بودی. حتی...
22 تير 1392

جشن الفبا

امروز براتون تو مدرسه جشن الفبا گرفتند. کلی بهتون خوش گذشت و  با برنامه هایی که براتون اجرا کردند کلی به  شادی جشن تون اضافه شده بود. کلی سرود خوندید و شعر مخصوص جشن الفبا. یادته: الف ب پ ...     یکی از برنامه هاتون نمایش مسابقه بود. ازتون خواستند هر کسی شیرین کاری بلده بیاد بالا. تو هم دست بلند کردی و با دوستای دیگه رفتی. منم که فقط می خندیدم و منتظر بودم  تا ببینم شیرین کاریت چیه؟ گفتی بلدم صدای شیر در بیارم .  یه صدای بچه شیر دادی و کل سالن خندیدند. بعدش با دوستات به زبون  آقا شیره با هم صحبت کردید. خیلی خوشحال بودی و منم از اینکه تو رو تو این حال می دیدم ...
22 تير 1392

22 ماهگی

امروز ٢١ ماهگیت هم تموم شد.  دخملوکم : ١٧ تا دندون داری.  مرتب عروسک هاتو رو پاهای کوچولوت می ذاری و به زبون خودت براشون گنجشک لالا می خونی.   وقتی هم که خودت می خوای بخوابی حتما باید گنچشک لالا رو برات بخونم . اگه نخونم مرتب بهونه می گیری و می گی: اووبه!!! ببخشیدا این کلمه یعنی لالایی. به پتو هم که می گی دووبه . آخه یعنی چی؟؟؟!!! به بستنی می گی نَ نَ . من که نفهمیدم تو کجایی حرف می زنی عزیزکم!!!   همچنان تو کابینت ها سرک می کشی و می تونی شلوارت رو خودت بپوشی. البته به پوشکت که می خوره ، پشت اون رو نمی تونی بالا کنی و صدات در میاد و من باید کمکت کنم. یه ٤ روزی می شه که دیگه جدا از من ...
6 ارديبهشت 1392

جشن تولد 7 سالگی در مدرسه

روز 31 فروردین ماه 92 بود و روز شنبه. چند ماهی هنوز به جشن تولدت باقی مونده بود. تو کلاستون خانم سلطانی برای همه کلاس اولی تولد می گیرند. من هم با هماهنگی چندین مامان دیگه قرار شد تولد تو و 9 تا از دوستهای دیگت رو تو کلاس بگیریم. چون روز تولدت، مدرسه ها تعطیل می شد و می خورد به تابستون. ما هم به خاطر همین برات این جشن رو گرفتیم تا یادگاری بمونه. کلی بهت خوش گذشت. وقتی برف شادی رو سرتون می ریختم نمی دونی چه کار کردین؟!!! کیک تولدتون رو هم زمین فوتبال انتخاب کردیم تا کلی پسرونه باشه. حالا قرار شد فیلم و عکس های تولدتون رو چند روز دیگه بریم بگیریم و یادگاری داشته باشیم. البته خانم سلطانی هم خیلی زحمت کشید. از همین جا جا داره تا ازشون تش...
31 فروردين 1392

مه مه ممنوع

دخترکم بهار جون: یه خبر بد بد برات دارم. یه خبری که هر کی بشنوه شاید گریش بگیره. برام خیلی سخته که بخوام این کار رو باهات بکنم. ولی مجبورم عسلم!! به خاطر خودت. امروز 19 ماهه شدی و طبق معمول لب به غذا نمی زنی و مرتب به من وابسته شدی و مه مه می خوری. من این مشکل رو چند سال پیش هم با یاشار جون داشتم. داداش جونی هم مثل تو بود.   من هم با مشورت چندین پزشک کودکان تصمیم گرفتم که دخملوک دیگه مه مه نخوره تا این وابستگی من و نو برای شیر خوردن یه کمی کم بشه. مامان الان داره کلی گریه می کنه و نمی تونه جایی رو خوب خوب ببینه و کلی غلط غلوط می نویسه.  البته اینو مامان ها بیشتر درک می کنند. فکر کن چیزی...
27 فروردين 1392