وقتی 3 ساله بودی ، مامان سر کار می رفت و مجبور بود تو رو به مهد کودک ببره. اون جا رو اصلا دوست نداشتی و فکر می کردی دیگه دنبالت نمیام . یادم میاد یه روز اونقدر گریه کردی که منم نشستم تو مهدکودک و به پای تو اشک ریختم. ولی مجبور بودم که عزیزم رو برای چند ساعتی تنها بگذارم. روز خیلی بدی بود. بعضی از روزها تو رو خونه مامانی اکرم می ذاشتم و خیالم راحت تر. آخه مامانی خیلی برات زحمت کشیده و می دونم که خیلی خیلی هم دوستت داره. بعد از دوران خردسالی، وارد دوران کودکی شدی و برات خیلی لذت داشت. هر هفته با بابا و مامان به پارک می رفتی و کلی بازی می کردی. من و بابا از اینکه تو رو خوشحال و شاد می دیدیم لذت می بردیم. روزها گذشتند و تو وارد 5...