سفر شمال
بالاخره یه تعطیلی توپ به پستمون خورد و تونستیم با گلهای زندیگیمون به مسافرت بریم. سفر به شمال برامون خیلی واجب بود و کلی حال و هوامونو عوض کرد. آخرین باری که به شمال رفتیم ، بهار 15 روزه بود. البته زهرا جون، عمه بچه ها، ما رو به کلاردشت دعوت کرده بود. جاتون خیلی خالی بود و کلی خوش گذشت. بهار هم مرتب گریه می کرد و گاهی اوقات دلپیچه هم می گرفت. حدود یک سال و نیم بعد ، تونستیم دوباره به شمال سفر کنیم و خوش بگذرونیم. یاشار که مرتب بهونه شمال رو می گرفت و موقعیت پیش نمی یومد. بالاخره تلسم شکسته شد و یاشار به آرزوش رسید. دخملوک هم که بار دومش بود، اونجا کلی شیطونی کرد و لب به غذا هم نمی زد و مرتب شیر می خواست. به روستای گلوگ...