یاشاریاشار، تا این لحظه: 17 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره

تولدت مبارک

نوشتن اولین جمله

وقتی از مدرسه اومدی با ذوق و شوق برام خوندی: د   کمر شکسته ،  زده شیشه رو شکسته  ،  مامان دستهاشو بسته  ،  یه گوشه ای نشسته فدات بشم الهی!!!!!! امروز حرف   د   رو یاد گرفته بودی و برای اولین بار یک جمله نوشته بودی. بابا آب داد. قربونت برم که خودت بیشتر از من ذوق داری. موفق باشی پسر خوبم. ...
16 آبان 1391

روز دانش آموز

امروز ١٣ آبان ماه روز دانش آموز بود که مصادف شده بود با عید غدیر خم. البته این روز شنبه افتاده بود و برای همین چهارشنبه هفته پیش براتون تو مدرسه جشن گرفتند. امسال، اولین سالیه که پسرم یک دانش آموز شده و این روز هم مثل روز اول مدرسش برای من و بابا خیلی با ارزشه. تو مدرسه براتون کتاب خوشنویسی گرفتند که به عنوان کادوی روز دانش آموز بهتون دادند. ما هم رفتیم بازار و برای پسر گلم یک ماشین خریدیم. این عکس هم مربوط به این روزه که تو مدرسه با دوستهات گرفتین و مشغول شعار دادن مرگ بر آمریکا هستین. البته پسرم تو کلاس اول با آراد، پارسا و محمد جونی بیشتر صمیمی بود. مامان برای همه تون آرزوی موفقیت داره. دانش آموزکم : امیدوارم عل...
13 آبان 1391

باسواد شدنت مبارک

پسر گلم: امروز ٨ آبان ماه بود و وقتی از مدرسه اومدی یه ذوقی تو نگاهت بود که نگو!!!! پسر خوبم امروز برای اولین بار، با دستهای ظریف و کوچکش می تونست بنوبسه. تونسته بود با نوشتن کلمه بابا ، حس دوست داشتن بابا رو به خودش بفهمونه. وقتی کلمه آب رو نوشتی اونقدر خوشحال بودی که نگو. مرتب از به وجود اومدن آب ازم سوال می کردی !! آره عزیزم ، تو از امروز باسواد شدی و نمی دونی تو دل من و باباجونی چی می گذره!!! وقتی دفتر مشقت رو باز کردم از خوشحالی داشتم بال در میاوردم. یک صفحه کامل پر از آب و یک صفحه دیگه پر بود از بابا. فدات بشم که انقدر نوشتنت هم مثل خودت تمیز و قشنگه. خانم سلطانی جونی هم برات دو تا مهر هزارآفرین زده بود. از آم...
8 آبان 1391

نوشتن اولین کلمه

بالاخره بعد از یادگیری سرمشق هاتون، نوبت به حروف شد و امروز تونستی کلمه آب رو برای اولین بار بنوبسی. برای یادگیری این درس، امروز شما رو به پارک شقایق بردند و با اجرای نمایش خانم ها سلطانی و بسطامی(معلمین کلاس اول) تونستید کلمه آب رو بنویسید. پسرم یاشار جان: آغاز نوشتن و یادگرفتن رو بهت تبریک می گم. امیدوارم همیشه موفق باشی. ...
6 آبان 1391

شیرین کاریهای بامزه

نفس مامان، بهارکم : خیلی وقت بود که از شیرین زبونی هات چیزی ننوشتم. بالاخره ، مامان یه وقت کوچولو پیدا کرد و از شیرین کاریهایی که جدیدا انجام می دی برات می نویسه. وقتی باد میاد، اشاره به دریچه کولر می کنی و می گی با ! به نشانه تایید کردن حرف من و بابا جونی ، سرت رو تا رو شونه های کوچمولوت خم می کنی و می گی باش ! (باشه) از پوشدن شلوار ، تو خونه متنفری!!! وقتی شلوار پات می کنم، یاد گرفتی و خودت در میاری و تازه بعدش برام یه اخم جانانه هم می کنی !!! آخه قربونت بره مامان هوا داره سرد می شه، سرما می خوری ها!!! وقتی یاشار جونی برای رفتن به مدرسه بیدار می شه، تو هم ساعت 7 صبح بیدار می شی و وقتی داداشی جونی می ره پایین تا سرویس مدرسش...
28 مهر 1391

جشن قرآن

با یاد خدای مهربان ای نهال گلستان ایمان، سلام خدا برتو ای نونهال تازه روییده در باغ ایمان، بر تو مبارک باد این دوران دلت، همیشه بهاری باد. امروز 16 مهرماه 1391، ساعت 11 صبح براتون جشن قرآن گرفتند.  از طرف مدرسه کارت دعوت بهتون دادند و از من و بابا خواستند تا تو این جشن شرکت کنیم. بابا به خاطر مشغله کاری نتونست با ما بیاد ولی من ، طبق معمول، بهار رو خونه مامانی اکرم جونی گذاشتم و باهات اومدم تا پاکی وجودت رو ، در عالم پاک بهشتی از نزدیک ببینم. با پوشیدن عبا و کلاه ، یک حاج آقا شدی و  من از دور که نگات می کردم دلم برات پر می زد. پسر گلم: ورودت رو به باغ ایمان تبریک می گم. امیدوارم ، درخت پا...
16 مهر 1391