بهار و بیماری
سه شنبه شب رفتیم خونه خاله مریم. عسل مامان یه کمی بیقرار بود و مثل همیشه نبود. فدات بشم مامانی جونی!!!!!!!!
اون شب رو هم خیلی خوب نخوابیدی و دلپیچه داشتی. خلاصه صبح شد و دیدیم بله!!!!!!!!!!!
دخملوکمون شکمش شل شده بود و کلی بیقراری می کرد. بردیمت دکتر و آقا دکتره گفت که یه نوع میکروب که به قول خودشون (ویروس) وارد شده که خیلی ها رو درگیر خودش کرده. الهی بمیرم برات !!!!!!!!!!!
غذا که لب نمی زنی. کلی هم لاغر شدی. منم تند تند آب سیب می گیرم و بهت میدم تا خوب بشی. داروهات رو هم که به زور ته حلقت می ریزم. پس چرا خوب نمی شی آخه؟
الان 5 روزه که تو همین طوری موندی و انگار نه انگار!!!!!!!!!!!!! کار من شده غصه خوردن و دعا کردن.
منم اینو نوشتم تا مامان جونی ها که اینو می خونند برای دخملوکم دعا کنند تا هر چه زودتر خوب بشه و کارش به سرم و بیمارستان نکشه.
گلکم : بهار جونی، دوباره و دوباره و دوباره برات دعا می کنم که خوب خوب بشی و بتونی خنده و شادی رو به خونمون بیاری. برای همه نی نی ها هم آرزو می کنم که همیشه سالم و سلامت باشند و تو هیچ خونه ای غصه نباشه.
الهی آمین