یاشاریاشار، تا این لحظه: 17 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره

تولدت مبارک

واکسن 1 سالگی

امروز 4 مرداد ماه و دخملم امروز واکسن 1 سالگیشو زد. خدا رو شکر طبق گفته مسولین درمانگاه این واکسن تب نداشت و خیال من و دخملوکم هم راحت شده بود. از همه بهتر این بود که واکسن رو دستش زده می شد تا موقع راه رفتن اذیت نشه. فقط عسل مامان خیلی گریه کرد و کلی ناز کرد. منم اونقدر نازش کردم تا آروم شد. دخمله دیگه!!!!!!!  کاریش نمی شه کرد. این دو تا عکس رو هم امروز گرفتم که خدا رو شکر خانم خانما خیلی شنگوله!!!!!!!  فدات بشم با اون دندونات!!!!!!! ...
25 مرداد 1391

6 سالگیت مبارک

امروز 21 مرداد و تولد گل پسرم یاشار جونه. پسرکم از چند روز قبل ، یعنی روزی که تولد بهار جونی و تو رو گرفتیم تا امروز لحظه شماری می کنی و روزها رو یکی یکی می شماری . خلاصه اینکه کلی ذوق داری واسه امروز که بالاخره تولدت شد و قراره امروز برات کیک تولد بپزم و دوباره شمع روش بذاریم و تو فوتش کنی.   الهی فدات بشم. آخه ما قبلا برای تو و بهار جونی تولد گرفتیم. یادته که!!!! عسل مامان یک ساله دیگه بزرگتر شده و قراره که تولد 7 سالگیش رو تو مدرسه با دوستهای کلاس اولش بگیریم. یاشار جونم عشق کادو داره و نمی دونی با چه ذوقی کادوهات رو دونه دونه باز می کردی.     امشب خونه خاله مریم بودیم . کلی بازی کردی و بهت خوش گذش...
21 مرداد 1391

بهار و بیماری

سه شنبه شب رفتیم خونه خاله مریم. عسل مامان یه کمی بیقرار بود و مثل همیشه نبود. فدات بشم مامانی جونی!!!!!!!!  اون شب رو هم خیلی خوب نخوابیدی و دلپیچه داشتی.  خلاصه صبح شد و دیدیم بله!!!!!!!!!!! دخملوکمون شکمش شل شده بود و کلی بیقراری می کرد. بردیمت دکتر و آقا دکتره گفت که یه نوع میکروب که به قول خودشون (ویروس) وارد شده که خیلی ها رو درگیر خودش کرده. الهی بمیرم برات !!!!!!!!!!! غذا که لب نمی زنی. کلی هم لاغر شدی. منم تند تند آب سیب می گیرم و بهت میدم تا خوب بشی. داروهات رو هم که به زور ته حلقت می ریزم. پس چرا خوب نمی شی آخه؟ الان 5 روزه که تو همین طوری موندی و انگار نه انگار!!!!!!!!!!!!!  کار من شده غصه خوردن و دع...
15 مرداد 1391

1 سالگیت مبارک

 امروز ٣ مرداد ماه و تولد عسل مامان . البته یه تبریک هم برای بابا جونی داریم. دخترم امروز ١ ساله شد و ما جشن تولدش رو با داداشی هفته پیش گرفتیم. آخه مصادف شده بود با ماه رمضان. روز جشن تولدت، اونقدر گریه کردی و بهونه گرفتی که نگو. فکر کنم عسل مامان خسته شده بود. خلاصه به هر بهونه ای بود با تو بازی می کردیم که یه کوچولو بخندی و خوشگل بشی تا بتونیم ازت عکس بگیریم. بعدش هم رفتیم آتلیه و از تو داداشی جون عکس گرفتیم. چون سال اول تولدت بود، من و بابا همه رو دعوت کردیم تا برات یادگاری بمونه. خلاصه مامانی ها، بابایی ها، دایی علی و زندایی جون، خاله جونی ها، عمه جون و ... همه دور هم جمع شده بودند و برای تو و داداشی جونی آرزوها...
3 مرداد 1391

بدو تولد تا یک سالگی دخملوک

دخملوکم، وقتی به دنیا اومدی مرتب گریه می کردی و دلپیچه های بدی داشتی. تا 4 ماهگی این ماجرا ادامه داشت و تو هر لحظه بدتر می شدی. 4 ماهت شد که دلپیچه هات خوب شد و فهمیدیم دخملوکمون دندون داره. 5 ماهه بودی که یه کوچولو می تونستی بشینی ، تا 7 ماهگی ادامه داشت تا به طور کامل نشستن و زمین نخوردن رو یاد گرفتی. قربون نشستنت! الهی فدات بشم. دوباره گریه می کردی و بهونه می گرفتی. آخه تو خیلی اذیت شدی.  از 4 تا 11 ماهگی 8 تا دندون داشتی. آخه چه خبره؟ یواش یواش! الان هم که 3 تا دیگه بخوابیم 1 ساله می شی و دوباره یک هفته ای می شه که 5 تا دندون داری. آخه چه خبره؟ یواش یواش!   6 ماهه بودی که برای اولین بار برات غذ...
31 تير 1391