یاشاریاشار، تا این لحظه: 17 سال و 9 ماه و 9 روز سن داره

تولدت مبارک

آتلیه

خاطرات یاشار از دوران نوزادی تا 6 سالگی     ٦ ماهگی   9 ماهگی   تولد 1 سالگی   13 ماهگی   18 ماهگی   20 ماهگی   24 ماهگی ، که یاشار جون 2 ساله شده   تولد امیرعباس (نفس عمه فاطمه) که تولد 1 سالگیشه  یاشار 2 سال و نیم سن داره    2 سال و 9 ماهگی    این چند تا عکس پایین هم مربوط می شه به 3 سالگی یاشار که بعد از تولدش گرفتیم  البته این عکس خیلی دیدنیه. آقا یاشار هر چی نوار چسب بوده ، باز کرده و...
31 تير 1391

کلاس

٣ ساله بودی که اسمت رو کلاس نقاشی نوشتم. اونقدر نقاشی کردن رو دوست داشتی که نگو. البته الان هم همینطوره. منم از بچگیت تا امروز هر چی نقاشی خوشگل کشیده بودی رو نگه داشتم تا یادگاری بمونه. در کنار نقاشی کلاس ژیمناستیک هم می رفتی. اون رو هم خیلی دوست داشتی. برای همین من هم هر سال تو رو به این کلاس می برم و الان که تو ٦ ساله شدی هم، هنوز این ورزش رو داری ادامه می دی و ازش لذت می بری. یاشار جون، پسر قشنگم: از نقاشی هات لذت ببر.    نقاشی یاشار جون بین ٤ تا ٦ سالگی ...
29 تير 1391

یاشار

 پسر خوبم، با اومدنت دنیایی از مهر و محبتت رو با خودت آوردی و من و بابا رو عاشق و دیوونه خودت کردی. آخه اولین بچه ای بودی که تو خونمون پا گذاشتی. اولین باری که خواستم شیرت بدم رو از یاد نمی برم. آخه تو ، اون روز چشم چپت کاملا باز بود و یه چشمی داشتی به من نگاه می کردی. نمی دونی مامانی جونم چه کیفی داشت! بابا هم که مرتب داشت از من و تو فیلم می گرفت. حالا هر روز که از اون روزها می گذره من و تو بیشتر و بیشتر به هم نزدیکتر می شیم. عزیزکم: آرزو می کنم دنیای وجودت پر از مهر و صفا باشه. چندتایی از عکسهای دوران ٦ تا ٨ ماهگیت رو گذاشتم تا هر وقت می بینی یاد من و بابا باشی و بگی یادشون به خیر! دوست دارم   ...
29 خرداد 1391

پیش دبستانی شهید قزوهی

اینم چندتا عکس یادگاری از یاشار جون با دوستان مدرسه تقدیم به بچه های خوب پبش دبستانی شهید قزوهی جشن شب یلدا   یه عکس دسته جمعی ، روبروی مدرسه جشن دهه فجر   نوروز ١٣٩١   جشنواره پاییز   جشنواره زمستانی   همیار پلیس ...
30 دی 1390

همیار پلیس

از مدرسه خبر دادند که هفته نیروی انتظامیه و بچه ها هر کدوم که مایل بودند می تونند با لباس پلیس به مدرسه بیان. پسرکم، یادش رفته بود به مامان جونی بگه. من هم که از خاله جون اینو شنیدم همون شب من و تو با  مامانی اکرم جونی رفتیم تا برات لباس پلیس بگیریم. یادته؟ اون شب همه بچه ها اومده بودند تا لباس بگیرند. مگه لباس گیر میومد؟ خلاصه منم گشتم و گشتم تا برای یاشار جون لباس گرفتم. یادم میاد اونقدر خوشحال شده بودی که نگو.  البته کمی برات بزرگ بود ولی خوب مهم این بود که تو ، یه پلیس شده بودی و این برام ارزش داشت. فرداش با همون لباس به مدرسه رفتی و منم ازت عکس گرفتم. لباس پلیست رو هم برای یادگاری نگه داشتیم تا همیشه یادت بم...
4 آبان 1390

جشن غنچه ها سال تحصیلی 91 - 90

وقتی 3 ساله بودی ، مامان سر کار می رفت و مجبور بود تو رو به مهد کودک ببره. اون جا رو اصلا دوست نداشتی و فکر می کردی دیگه دنبالت نمیام . یادم میاد یه روز اونقدر گریه کردی که منم نشستم تو مهدکودک و به پای تو اشک ریختم. ولی مجبور بودم که عزیزم رو برای چند ساعتی تنها بگذارم. روز خیلی بدی بود. بعضی از روزها تو رو خونه مامانی اکرم می ذاشتم و خیالم راحت تر. آخه مامانی خیلی برات زحمت کشیده و می دونم که خیلی خیلی هم دوستت داره. بعد از دوران خردسالی، وارد دوران کودکی شدی و برات خیلی لذت داشت. هر هفته با بابا و مامان به پارک می رفتی و کلی بازی می کردی. من و بابا از اینکه تو رو خوشحال و شاد می دیدیم لذت می بردیم. روزها گذشتند و تو وارد 5...
28 شهريور 1390